ادبیات و فرهنگ
خاموش تر از زمان
می گریزم
تا آستانه ی زندگی
کفنی می خواهم
که شهری در آن بگنجد .
شهری می خواهم
بدون ِ کفن
بنار- آبان 1374
1-
دست هایم را
در تاریکی می جویم
تا
در آخرین کوچه
یار ِ خود باشم
برازجان- اسفند 1374
2-
برگی سپید
برگی سیاه
دفتری تا همیشه
سهم ِمن
تقویمی از شب
بنار- مهر 1374
سنگی
غلتان
درشیبِ تند
تا دره های مرگ
انسان
____________
بنار – شهریور 1374
تقدیم به شاعر دشتستان : محمد غلامی
1)
شبی بلند
همچون کوهی استوار
آن جا ایستاده ای
گنجشکی قایم می کند خود را
وتو در زلالی آبشار
در قل قل آب
لنگر انداخته ای
چتری بر سر توست
باران می بارد
با صدای زنگ باران
سرمست می شوی
می خواهی به کجای دنیا سفرکنی
به سرزمین تهی
به شهر دریا
آن جا که خورشید نمی تابد
بال هایت را باز کن
مثل کبوتر رویایی پرواز کن
2)
درون من
جنگلی سبز
درون چشم هایت
جای قدم های باران
تومثل عیدی
مثل عطر
نرم و آهسته می آیی
آن سوی مهتاب
چهره ای پنهان است
آن سوی چهره
رها زمنت باران است
پشت اولین پنجره
شعرهای باران
موج های دریا
که سرک می کشند در شعر
چه اتفاق ساده ای
باور کن
باران بودن گناه نیست .
__________
هفته نامه ی نصیر بوشهر- شماره 436- یک شنبه 12/12/1386
پیشوازت را
آسمان
دامنی از خورشید
من
آستینی مروارید .
کدام دست
خاک را آینه کرد
تا در برابرش بنشینی ؟ !
بنار – فروردین 1375