ادبیات و فرهنگ
دوست نازنینم علی روزبه که عمرش دراز باد حق بزرگی به گردن من وما دارد. اوایل دهه ی شصت بود که روزی کاغذ تا شده ای را باز کرد وداستانی برایم خواند. با هم خندیدیم ولذت بردیم. داستان ازنویسنده ای به نام چخوف بود. بانام چخوف آشنا بودم امااین بارازنویسنده ای می شنیدم که دشتستانی بودونام چخوف را برای خود برگزیده بود. بعدها با او آشنا شدم. با لبخندی شیرین وآهنگ آرام کلام ، خود را پروفسور کم عقلیان معرفی کردوبعدها هرگاه با اودیدارمی کردم، آنقدرزیبایی درکلامش می یافتم که ماحصل حرف هایش را برای دوستان تعریف کنم واز آنان بشنوم. محمد لاری دشتی معروف به چخوف ازپیشگامان طنزنویسی وطنز شفاهی دردشتستان است . وی نام هایی برای داستان ها وسوژه هایش برمی گزید که هرکدام به تنهایی خود داستانی بود. مجموعه ای ازنام هایی که برای شهرها ، اماکن، افرادو...انتخاب کرد، دارای بار اندیشه و هدف است و به خوبی پیدا وپنهان صاحبان آنان را بیان می کند. لاری دشتی ساده زیست ومهربانی کرد. اواگر چه دلی پردرد داشت، اما به جای شکوه و شکایت ، همیشه نکته ای می گفت تا لبخندی بر لبانت بنشاندوبعدذهنت را درگیر کند.مدت ها بود که او را ندیده بودم، تا این که روزی ، دوستی خبر راگفت. با هم به مراسم ترحیم آمدیم. آرام درقاب نشسته بود. با همان صمیمیت ، باهمان نگاه، باهمان حالتی که انتظار سخنی داشتی و لبخندی و طنزی. محمد لاری دشتی زودهنگام رفت اما نامش در ادبیات طنز دشتستان خواهد ماند. با احترام به اندیشه های او.
________________
هفته نامه ی اتحاد جنوب- دوشنبه 7تیر 1389
حافظا شعله ی عشق ِ دل ِ عشاق ِ جهانی
همدم ِ سینه ی سودا زده ی پیر وجوانی
گاه چون جام پرازخون ِ دل از«خرقه ی سالوس»
گاه چون چنگ که از«حقه ی صوفی» به فغانی
می زنی چنگ که از«مردم ِ نادان» به خروشی
می دمی آه که از زهدِ ریایی به فغانی
عارف وعاشق و درویشی و«رندی ونظر باز»
پرتو ِ چشم ِ هنر مقصدِ صاحب نظرانی
خار ِچشمان ِرقیبان گل ِ بستان ِ حبیبان
محرم ِ راز ِ طبیبان تو همان لحظه ی« آنی»
تا به ما رخ بنمایی و زخود لب بگشایی
«دوش وقتِ سحراز» شعر ِ تو جُستیم نشانی
لبِ ما بود کفِ پای ِ کلام ِ تو که می گفت
« شاهِ شمشاد قدان خسرو ِ شیرین دهنانی»
_____________
ماهنامه ی حافظ
مانندِ بهار سبز وگلبیز شدم
چون شاخه ی تر زمرّدآمیز شدم
دامان ِ مراگرفت توفان ِ فراق
چون لاله به راه ِ بادِ پاییز شدم
به روح بلند سردارجنوب شهید میرزا محمد خان غضنفرالسلطنه ی برازجانی
نشیبِ دامنه ها
سرشار
ازخاشاکِ پچ پچ است
ورُپ رُپِ سرباز ِ اجنبی
که قنداق ِ تفنگشان
هیمه ی زن های« لرده» می شود
برشهید نامه ی این خاک
به هوس پامگذار
میان ِ حلقه ی این کوه
«میرزا»
بیداراست
میان ِ واژه های مقدس
دهان ِهرگلی
ازاعماق ِ له شده ی آوندی
بیخ ِ گوش ِ پوتین ها
فریاد می شود
تا فردا
به یادگار
درشعر ِ جنوب
مَشت تربنشیند
گرفته دورمرا اجنبی و
من
برای روزهای بعد
سر ِ بریده ی خودرا
برمی دارم
____________
برازجان- تیر1388
خانه درمسیر ِ سیلاب
خود
درمسیر ِتو
سرم سپید و
عشق
پنجاه پله بالای گهواره ام
سپید
شبی ستاره واژه ی شعرم را
به راهِ شیری ِعشق ِ تو هدیه می دادم
که آفتاب جاری شد
خاک گل داد و
تو
پرنده ی سبزی
بر شانه ی باغ
من عشق را شناختم و
دل
درمسیر ِ سیلاب ساختم
_____________
هفته نامه ی نصیر بوشهر شماره ی 529 – شنبه 22 اسفند 1388