ادبیات و فرهنگ
عبدالحسین کشتکارنوشت :
چندیست زیاران ِ قدیمی خبری نیست
ازآن همه خوبی و محبت اثری نیست
چشمم به درو گوش به گوشی و دلم تنگ
درکوچه ی تنهایی ما رهگذری نیست
درپاسخ نوشتم :
بی یاد ِ توام صبحی و شام و سحری نیست
وآن نیز بجز آه و بجز چشم ِ تری نیست
من مرغک ِ گم گشته ی آواره ترینم
صد تیر بلا هست و مرا بال و پری نیست
خرداد1391
سعدی اینک ز طرابلس به کجا خواهد رفت که به کار گِل ننشانندش فراموش کرده ام شعر از کیست اما بعد از شنیدن بازنشستگی محمد غلامی، دوست، استاد و شاعر خوب دشتستان که هنوز از عنفوان بازنشستگی لذتی نبرده و از ربیعان آن تمتعی نیافته راهی کنگان و شاید عسلویه اش کرده اند و من مرتب این شعر را زمزمه می کنم که می دانم نه به میل رفته است و با موی سپید قصد کاری کرده است و نه خیام است که قصد می کند و بگوید «با موی سپید قصد می خواهم کرد». غلامی اینک باید بنشیند و ناگفته هایش را با خاطری آسوده بسراید نه غم نان داشته باشد و تشویش جهان که به ناچاری پناهنده شود در کنگان.
ای دوست هماره در میان جانی
ماییم صدف تو درّی و مرجانی
آواز تو می نیوشم از باغ بنار
ناخواسته گر چه ساکن کنگانی
با پیامی جناب فتحی آگاهم کرد که در اندیشه تجلیل از دوست گرانسنگ و استاد مسلم شعر، آقای محمد غلامی است که امیدوارم این گونه یادواره ها مستدام باد و خود بهانه ای شد تا بار دیگر و با دقتی مضاعف «در سایه سار سنگ» را نگاهی بیندازم و بر لذتم بیفزایم. طبیعی است اگر به دشتستان عشق می ورزد علی الخصوص به بنار که شعرهایش بیانگر آن است. در این کتاب شعرهایش خزانیه ای است که ردپای بهار را در آن ها می توان جستجو کرد؛ بهاری که کودکی شاعر را تداعی می کند و اینک خبری از آن نیست و تصویرهایی که کمتر بی نخل است. غلامی، شاعری تصویرگراست و واج آرایی در عنوان کتاب زیبایی را دو چندان کرده است. شاعر خواننده را با طبیعت دشتستان آشنا می کند، دست او را می گیرد و تصویرهایی از طبیعت بنار را در ذهن خواننده مجسم می کند که شعر تجسم صورت های خیالی شاعر است. « در پشت گاهواره ی نخلستان/ دستان سبز نخل/ لبریز می شود/ از شروه های باد آنگاه تازیانه توفان/ و کبکاب/ رقصی میان آینه ی آب» ص 14. نه وزن شاعر را رها می کند و نه شاعر وزن را و در بیشتر شعرها قافیه ها بدون اینکه شاعر بخواهد آمده است و چه زیبا آمده. « بر سر فواره های سبز/ پر هیاهو آبشار مرگ/ عشق یعنی غنچه یعنی برگ دور از چشمان گل ها/ طعنه های تلخ خار مرگ/ رُسته اندر باغ/ از دم توفان بهار مرگ» ص 39 با اندکی تلخیص. در شعر «عمری...» ص 27 چه زیبا تصویر و صدا را با هم آمیخته خواننده هم می بیند و هم می شنود «سم ضربه های اسب به تقریب» به قول نیما قافیه زنگ پایان است و غلامی چه خوب می نوازد در شعر دور از درخت باغ افق لاله زار شد/ دور از درخت/ کرانه ی چشمم بهار شد هر چند زبان شعر در سایه سار سنگ زبان معیار است اما ردپای واژه های محلی در شعر کاملا نمایان است، انگار می ترسد که واژه ها فراموش شوند و در جای جای شعرش واژه ها را زنده می کند. «... جالیزبان پیچیده بر لوکه/ گوش به فریاد تیترون می سپارد/ که البته تیترون در پانوشته باید «دیدمک» معرفی می شد. و واژه هایی چون «ترت». «کروشه» «پرونگ و پنگاش» و غیره... چند سال پیش اختلافی بین دشتی و دشتستان در گرفت بر سر هویت فایز که البته فایز متعلق به همه است وکسی که مورد قبول عامه قرار گرفت پس نباید حد و مرزی برای آن قائل شد. اما در شعر «پیش از این ...» خطاب به فایز به جای «گز دراز» «گزدان» آمده است که گزدراز در دشتی است و محل تولد فایز «گزدان» در دشتستان که البته به عنوان مزاح نوشتم که شاعر یقینا عمدا نگفته است بل سهوا و ما دشتی ها به دید اغماض می نگریم؛ به هر حال «در سایه سار سنگ» زیباست و زیبا می ماند. در گلبنگی ز گلبانگ تو بوی مل شنیدم چو آواز خوشت بلبل ندیدم میان برگ برگ سبز گلبنگ ز هر گلواژه اش صد گل بچیدم درست بر عکس سایه سار سنگ، گلبنگی بهاریه ای است که شاعر زیبایی های دشتستان را به تصویر کشیده است. می ترسم هر چه بگویم جان کلام را ادا نکرده باشم به این دوبیتی زیبا بسنده می کنم که خود گویای همه چیز است. لولت تا گل دلخواه نادن ری پهنی جیگر مو آه نادن چیشلت وختی می خواسن بسازن دو تا دریا میون ماه نادن البته استاد در «گُلبنگی» دعای خیری در حق من کرده اند که متاسفانه مستجاب شده است.
با آرزوی موفقیت برای استاد عزیزم جناب غلامی با شعری به استقبال از «بهار دشتسون» که با این بیت آغاز می شود سخن را به پایان می برم:
عرق نشس سحر گینی پیشونی آسمون مسه
زده هف خال و بسه سینه ریز کهکشون مسه
***
بهار اندن و انگاری ایسا پیر و جوون مسه
ز می سوز آوین از سوزیش هفت آسمون مسه
گل زرد و گل سرخ و گل شب بو که هن آبی
و هر رنگی که می وینی چه بو سوز و کلون مسه
گل روغن دزو، چیش گل گل اسب و گل بایُم
و بلبل تا می گرده دور شو چه چه زنون مسه
بوجیک و گاچی و پندو ودل زرد و کلاخ چیرو
دونیل و کومتر و کوگ و تُوی تو کوهسون مسه
مِل گل تا لور دشت زال وتا بیشو کشتو
کلل تا چه له و چارک بیشو تا بردخون مسه
درازی و میون خره و از چاووشی تا اوسوز
بیشو تا گزدراز اونجا فُیز با پریون مسه
همی جا سوز و اخوار خشو باد صبا مارت
و ما هم گوش لس نشسیم بوینیم کی چسون مسه
خور از شاعر خوش ذوک دشتسون رسی اینجا
یکینُم حاصل آ که شاعر شیرین زوون مسه
خور اندن که دُهتی دشتسو کاری و پیرشونی
اگه موینش سفی هم بوسی محض شعرشون مسه
اگه مین سفی می زه تو دشتسو گپ اول
خور پخشا کنین اونجا که یه پیری چنون مسه
که ای مینش سیا هم بو سفییش وا می کو حکما
ایسا کش فهمین کُلّ نخنگی دشسون مسه
بگی تو پیر یک وختی جوون ببین، جوونیشم
چه ارزونش دین از دس اما ایسا گرون مسه
مگه مو از غلامی چُم کمن مینُم سفی تر نی؟
سفی تر که هسن هیچی دلم هم بیش از اون مسه
اگه مَسّی و مینی سر بشت خو مو سه ده سالن
سفی واوی مینام مث مینی زال دسون مسه
غلامی که مث مو شر دیلو تو خرش نیسن
سر کیفن و معنیشم کرارن بی گمون مسه
نه داری می خو و نه ماجری فحش و خرنجش هن
حِکَم داره که می گو بیشتر صدتا جوون مسه
اما مو که وُ یه چیش خُرنکی بند دلم میوره
نمی پرسی که ای بی عار و بس خوار و زوون مسه
دل شیراش میا تا یه خور از دشتسو مشنه
مث صدتا جوون دشتسو هی هی کنون مسه
خور پخشا کنین پیری تو خورموجن سفی گیسو
که سی محض سیه گیسا مث شیر ژیون مسه
خلاصه هر کسی، هر جا هکو شیرین گپی، اینجا
ز گهپای خوش اونا تنش تا داره جون مسه
گپ شیرین مزه محمد که فلفالی کنی فرهاد
نمی فهمی که سی شعر تو کُه بیستون مسه
بهارن فرکی بین دشتسون و دشتی اش نیسن
همی که فصل گل میت هر کسی تو ای زمون مسه
کمالی اش گُ ات خوردن شراب ذوک انگاری
و اش گفتن غلامی مث یه فیل دمون مسه
یکین با بُرمکی مث مو دل پاکیت دین از دسن
که فیلت ایسو اش کردن هوای هندسون مسه
وُ اِش گُ از غم مردم رخش زرد و دلش دردن
عجب دردی که شی مین سفییش بی زبون مسه
خلاصه جان محمد هر چه دوهتن اونجکو سی خوت
ک اسماعیل تو شعرش سی خوش بی می خورون مسه
سام گزبلندی برایم نوشت :
خورشیدِ دلم زروی ِتو روشن شد
ازمهر ِ تو صد کویر ِ دل گلشن شد
باوربکن این نگاهِ بی منـّت ِ تو
بهر ِ دل ِ درمانده ام آویشن شد
درپاسخ نوشتم :
گلپوش زبرگ برگِ گلپونه شدی
بر تشنگی ام شرابِ تارونه شدی
درد ِ دل ِ ما را زکجا دانستی
ای دوست ، که طعم ِعطر ِ بابونه شدی؟
خرداد 1386
در چشم تو شورعشق ، دیدن دارد
گل های رسیده ی تو چیدن دارد
لب هات ، به وقت خنده تا باز شود
برگی ست که چون عسل مکیدن دارد
برکه چوپان - اردیبهشت 1391