ادبیات و فرهنگ
ر طب ِ شعر ِ مرا دست براین پنگ بزن
سرکی تا به دل ِ عاشق ِ دلتنگ بزن
من نگویم که پیاپی بنوازم به پیام
گاه گاهی به من ِ گم شده تک زنگ بزن
کنگان- اول مرداد 1391
امروز به لب های تو آواز ِ سکوت است
ای آنکه لبت غنچه ی باغ ِ ملکوت است
هرصبح، به گلخنده ی سیمای تو ای دوست
تا عصرگهان بر لب ِ خورشید، درود است
نام ِ من اگر بر دهنت نیست عجب نیست
جایی که پراز نغمه ی داوود و سرود است
بر چهره ی رخشان ِ تو گیسوی شلالت
گفتم که جهان سوخته درجنگل ِ عود است
دنیا همه جان است و جهان سبز و جوان است
تا نام ِ بلندت به لب ِ چرخ ِ کبود است
اندام ِ تو برجامه ی جان، شیوه ی تاراست
دستان ِتو برقامت ِ دل حالت ِ پود است
بگذار ندانی که خدای منی ای یار
یاد ِ تو دراین شعر مرا بود و نبود است
محمد غلامی- دشتستان تیرماه 1391
) آقای مجری ـ به نرمی سخن می گفت، گفتاری ;i برای تمامی سالن نارسا بود، دانه درشت های دو ردیف صندلی های اول را بیشتر مورد توجه و خطاب قرار می داد، انگار به بقیه می گفت: شماها در درجه ی دوم اهمیت قرار گرفته اید، این نویسنده، قصد شوخی یا طنز گویی ندارم، این طرز نوشته ها تلخ کامی هایی است که به مذاق هیچ کس خوش نمی آید و اگر در این حدیث گفته می آید، تنها برای اصلاح جلسات بعدی است که در شهرستان های دیگر منعقد می گردد، آقای مُجری اضافه می فرمود که: لطفا سکوت را هم رعایت بفرماید؛
5. به خودم گفتم ـ مثل این که برداشتت با این نشست همخوانی ندارد، پس چرا آمدی، تو که اشعارت را با همنشینی مانند استاد علیمراد فراشبندی و با درخواست کتبی ایشان! به تهران فرستادی، آن هم در 18 سالگی و در جلد 4 کتاب: شعرا و سخن سرایان فارس، تالیف: آقای محمد حسین رکن زاده «آدمیت» صفحات 374 و 375 را به خود اختصاص داده ـ تو، که استاد سید جعفر حمیدی در مقاله «برازجان، خورشید دشتستان» مجله سیراف از نام و اشعارت آورده، تو که همین آقای محمد غلامی در کتاب ِ «رها ز منت باران» بیوگرافی و اشعارِ تو را در 4 صفحه به تفصیل زینتِ گردآوری هایش نموده، تو که آقای دکتر عبدالرسول خیراندیش در کتاب «دشتستان ـ دیروز، امروز و فردایش» به مُعرفیت پرداخته، تو که همان مجله سیراف، اشعار معلم از سروده هایت را چاپ کرده؛ و این تویی که «مقاله وزینِ دیدار از موزه ی لندن» را در شهر لندن، نُت برمی داری و بدون نوبت ظرف 7 روز در روزنامه ی پر تیراژ اطلاعات تهران با تیتر رنگی به چاپ می رسانند، مگر راه را گم کرده بودی؛ حالا به حسابِ یک مداد هم نیامدی، کاش این شعرت را هم نخوانده بودی، چه تغییرات شگرفی بود که حتی اسم جنابعالی را نخواندند؛ تا یک برگ تشویقنامه مثل همان تشویقات متعددی که در خانه محقرت خاک می خورد، اضافه شود. خودم را سرزنش بسیار کردم و کتابم همان دلاوران دشتسستانی را.
6. با مدیر کل... ـ هر طور بود در پایان این نشست خودم را به آقای محمدی، مدیر کُل ارشاد رساندم و پس از معرفی خود، گفتم: آمدم تا اکنون به شما بگویم؛ سرزنش و کوچک شمردن برازجانی ها، سابقه ی طولانی دارد، امروز هم از کنار دژ برازجان شروع و به این ساعت پر از سرزنش و ناچیز شمردن ماها ختم گردید؛ از برازجان 9 نفر شرکت کننده بود که به جز یک یا دو نفر؛ اسمی از بقیه خوانده نشد و تشویق هم نشدند؛ و گفتم سوگند می خورم که از این پس در چنین نشست هایی نیایم و ایشان از راه صمیمت گفتند، هر کس نیاید، تو باید بیایی که جمله ای تشویق آمیز و محبت خیز بود.
7. قول نشست مرتبه پنجم در همان دیلم ـ این تکرار اشتباه چرا؟ خدا را خوش نمی آید، نوبتی هم که باشد باید در مرکز شهرستانی دیگر برگزار شود؛ در این جا ضروریست تا از مهمان نوازی مردم خوب، معتقد و فهیم دیلم تشکری مجدد داشته باشیم، مردمی کم ادعا، آرام و مهربان و متعادل هستند، احساس می شد که خودشان نیز نواقص، اینگونه نشست و برگزاری شعرخوانی را تجربه نموده اند و از نارسایی ها و کمبودها انتقادهایی دارند. حق هم همین است، لکن گردشی بودن و شناخت دیگر نقاط استان را هم نباید از نظر دور داشت. این حق دیگران هم هست. چرا در دشتی، کنگان، دیر، جم و ریز و دست آخر در برازجان، این شهرستان گسترده و یک ثلث تمامی استان و پر چمعیت ترین و بزرگترین شهر و منطقه نباشد، در آخر رفت و برگشت غریبانه خودمان را مدیون آن شاعر شرکت کننده و برادر باکفایت و لیاقتی می دانیم که یکایک ماها را تا درب خانه هایمان بذل محبت فرمودند، شاید درس غیرت آموزی و عبرت دیگران شود.