ادبیات و فرهنگ
نماند تاب و توانم شبی که بی تو گذشت
نشست شعله به جانم شبی که بی تو گذشت
به یاد ِ صحبت ِ زیبای هر شبت ای دوست
بریده بود زبانم شبی که بی تو گذشت
به غیر ِ عشق ِ تو دیگر نبود تقصیرم
گواست اشک ِ روانم شبی که بی تو گذشت
کسی که بلبل و گل را زهم جدا می خواست
ندید سوز ِ نهانم شبی که بی تو گذشت
نداشت سینه ی سوزانی و نمی دانست
چه کرده عشق به جانم شبی که بی تو گذشت
کلام ِ بی سخنت را همیشهمنتظرم
بیا که رفت توانم شبی که بی تو گذشت
برازجان – آبان 1383
من خسته ام از برگ ها، از میز
از خانه، از«کنگان» و از« درریز»
من خسته ام، من خسته از تکرار
با برگ برگم زردی ِ پاییز
من را ببر تا ساحل ِخورشید
تا باغ ِ سرسبز ِ عبیر آمیز
ای ابر ِ باران زای ِ شادی بخش
ای عشق ِ بی پایان ِ حاصلخیز
تا دشت های باز، فرصت هست
تا قله ی «بهمرد» ِ زیبا ، نیز
تا ابتدای ِ جاده ی « آباد »
تا انتهای ِ راه ِ « گندم ریز»
تنگ ِ غروب و موسم ِ دیدار
باغ ِ لب ِ پرخنده ات ، گلبیز
جوی ِ زلال ِ قامتت، موزون
موی ِ شلالت، ناز و شور انگیز
با چشم ِ «دشتستانی» ِ سبزت
دورازنگاه ِ دیگران برخیز
دشتستان- مهر 1391
چه زود آمده ام !!
تو
درآستانه ی شکفتن و
من
بابرگ های زرد
درراه باد .
چقدر دیر رسیدم
پشت غبار
یک شهر رد پا
چقدر حسرت
چقدر آه !
__________
برکه چوپان کنگان شهریور 1391
به دریا نگاه می کنم
دلم برای خورشید می گیرد
دلم برای پرنده های تنگ غروب
همیشه کنار چشم هام نشسته ای و
امضا می کنی
_________________
برکه چوپان- تیرماه 1391
آتش
حفظ کردن اسلحه ازمواردی بود که همیشه فرماندهان برآن تأکید داشتند. اتفاقاًآن روز یکی از بچه ها، کلاشش را گوشه ای رها کرده وخودش جای دیگری رفته بود. آن را برداشتم وبه بهانه ی این که می خواهم به فرمانده تحویل بدهم، ازدیگران فاصله گرفتم و پشت خاکریز مخفی اش کردم. اتفاقاً صبح روز بعد فرمانده آمدوگفت باید اسلحه ها را تمیز کنید. من به ناچار ماجرا را با او درمیان نهادم وبعد به ظاهر برای آوردن اسلحه به سمت چادر فرماندهی رفتم ودربرگشت، آن را پشت خاکریز، جایی که مخفی کرده بودم برداشته و با خود آوردم. می خواستم بااین کار به بچه ها بفهمانم که باید مراقب اسلحه هایشان باشند..عصرهم چون بی کار بودیم، با تعدادی از بچه ها ازجمله عبدالله باغچه بان از بشیرآباد، عملیات پرش، کشتی ، جودو و...انجام دادم ودرنهایت عرق آلود و خونین و غرق درگل و خاک، کنار منبع ،چند ظرف آب روی هم ریختیم. شام هم که آماده بود. نان و لوبیا و سبزی را با اشتهای هرچه تمامتر خوردیم .بعد ازآن ابتدا به سنگرکمین نزد نگهبانان سرزدم بعد مشغول خواندن دعای توسل شدیم. سنگرما بتونی بود که عراقی ها آن را ساخته بودند. خیلی هم وسیع و جاداروکاملاً زیر زمین. درواقع شبیه آب انبار ی بود که باید پله هایی را طی می کردی و ازآن بیرون می آمدی. هوافوق العاده گرم بود. آن هم دراین فصل و درخورعبدالله عراق و زیر زمین ودرسنگر بتونی. به همین خاطر بچه ها معمولاً شب ها را بیرون می خوابیدند. داشتم کتاب می خواندم که پاسبخش آمد وگفت تلفن با تو کار دارد. فوراًپیراهنم را پوشیدم .کلاش تاشوی خود را برداشته ، گلنگدن کشیدم و ضامن کرده، آنگاه اسلحه به دوش انداخته و رفتم. آقای "رهگویی" مسئول پرسنلی گروهان ، با من کارداشت.یک نیرو از نگهبان های شب می خواست که به نگهبان های روز اضافه کند که با او موافقت نکردم و برگشتم. داشتم با یکی از نگهبان ها حرف می زدم که اسکله ی امام حسن (ع) شروع به تیر اندازی کردوچنان آتشی ریخت که همه تصورکردیم عراق حمله کرده است. درهمین هنگام تلفن زنگ خورد . گوشی را برداشتم. علیکرم کاحسینی فرمانده گروهان گفت: هرچه زودتر تیرهای رسام را شلیک کن. درهمان حال که با او حرف می زدم، ازآقای گودرزی که تیربارچی بود، خواستم تا نوار رسّام را نصب کند و خود با عجله پشت تیربار نشستم. سواحل خورعبدالله شهر فاو ، با سرب های سرخ رنگین شده بود. بعد از اتمام نوار که صد تیر رسام لابلای تیرهای معمولی قرار گرفته بود، نوار دیگری بستم و به تیربارچی دستور آتش داده و خود به سوی تلفن دویدم. گشتی های عراق چراغ هایشان را خاموش کرده و فرار کرده بودند. بالاخره فرمانده دستور توقف آتش را صادرکرد و من حدود 20 دقیقه نزد رزمندگان ماندم و بعد به سمت سنگر اجتماعی برگشتم تا ادامه ی کتاب را بخوانم.