ادبیات و فرهنگ
سلام دوستان
به احترام شما که پیوسته به این کلبه سر می زنید، به عرض می رساند که ازفردا تاپایان هفته ی جاری به سفر می روم . اگرچه نمی توانم نظرهای ارزشمندتان را پاسخی بگویم ولی دل سبزم را اینجا می گذارم .
محمد غلامی
خواب دیدم آسمان را
سمباده می کشم
زنگارِ ابر را
از چهره ی خورشید
خواب دیدم
درختی با وسعتِ جهانم و
تمام ِپرندگان
بر شانه ام
خواب دیدم
گنجشکان را با نام می شناسم
وکبوتران را
وپرستوها
زیرِ سقفِ آرزو
لانه می بافند
خواب دیدم . . .
کبوتری
در گوشه ای کز کرده بود
گربه ای
با پر بازی می کرد
بنار- دی73 13
خیمه زد پاییز
موج زد در بزم ِگل ها
باد
جام ها آرام
سرنگون گشت و زدستِ شاخه ها افتاد .
هر کران جاری
بر سر ِ فوّاره های سبز
پر هیاهو آبشار ِ مرگ
*
ای بهار ِ خسته !
یادت هست
سر فرا گوش ِتو می خواندم :
عشق یعنی غنچه
یعنی برگ
عشق یعنی
دور از چشمان ِگل ها
طعنه های تلخ ِخار ِ مرگ ؟
*
رُسته اندر باغ
از دم ِتوفان بهار ِ مرگ
بنار- فروردین 1374
خورشید
موی حنایی را
می شست در آب .
دریا
زخم ِسیاهِ خاک را
می ریخت شوراب .
شب
می مکید اندام ِما را
بنار-آذر 1371
|
طایفه «رها ز منت باران»* |