ادبیات و فرهنگ
مدتی است که غروبگاهان با دوچرخه درخیابان های خلوت حوالی حسین آباد، دوری می زنم تا هم جسمم ورزیده شود و هم تکه های غروب زیبای جنوبی را به دیوار روحم بیاویزم. پنج شنبه، وقتی اتومبیل ها، چراغ هایشان را روشن کرده بودند، خیابان شلوغ تر شده بود. داشتم یک بریدگی را دورمی زدم که صدای خشک ترمزی ، فضا را جـِر داد. حاشیه ی خیابان که رسیدم، ماشینی از کنارم گذشت و خانمی که سمت راننده نشسته بود، با صدای بلند گفت : بی شعور !
سنگین بود. مزه ی آن را نچشیده بودم. یادم آمد که چند سال پیش همین حرف را به کسی گفته بودم ولی میزان دردش را نمی دانستم. یادم آمد که درجلسات شعرخوانی ، با چه تشویق هایی مواجه می شدم و این حرف ، تلنگری بر روحم بود تا خودم را پیدا کنم . حق با او بود. نمی بایست جلوی او می پیچیدم . ویادم آمد ...و یادم آمد... و یادم نیامد چگونه به خانه رسیدم./
به سرهنگ قذافی
کیکِ قدرت را نچشیده ام
یاعرق ِتندِ ریاست را
که اجدادم
با بیل و داس آمده بودند
داسی زیر ِ سر
عرقی برجان
بیلی برخاکِ گور .
سرهنگ !
شیرینی ِ مدام ِ فرمان
توفان شد
چشم ها را بستی و
بستند
بسته اند .
مردم
آه مردم
آتشی که گرم می کنند
افروخته می شوند
می سوزانند
- دروغ ِبزرگِ زندگی ِ سرهنگ -
و باور کردی
انبوه ِخیابان ها را
که برایت دست تکان می دادند
با بیل و داس های پنهان
***
فکرمی کردم سرهنگ ها
دیر از خواب
بیدار می شوند
اما
تو
افتاده کنج ِ خیابان ها
در خواب
برازجان - 28مهر 1390
ای سراپا مستِ دیدار ِ بهارت آفتاب
تشنه ی لبخندِ سبز ِ آبشارت آفتاب
ماه، بی صبر ِجمالت، کهکشان ماتِ قدت
محو ِ نورستان ِروی وبی قرارت آفتاب
آسمان خواهد که مانند تو بگشاید نقاب
آرزو دارد که بنشیند کنارت آفتاب
صبح تا گل های خورشیدِ دو چشمت وا شود
رشته های نورمی ریزد نثارت آفتاب
دوستدار ِچهره ات گل، عاشق رویت بهار
همدم ِ باغ ِ گلت مهتاب و یارت آفتاب
تا بهار ِ سال ِعمرت را بداند آسمان
مانده اندرعشق و مستی گل شمارت آفتاب
یاسوج – تیر 1390
به زیبایی قسم ، تا می توانی
مکن با ما نگارا سرگرانی
به روی مرگ می خندم، ولیکن
ندارم طاقتِ نامهربانی
به منوچهر آتشی
قامتی از مشعل
قبایی از خاکستر
تو
کدام کهکشانی
که با شکوه ترین قلب را
در سینه
قاب کرده ای
بوشهر- تیر 1374