ادبیات و فرهنگ
تو را نمی بینم
مثل ِدرختِ در پس ِباران
با هزار چشم می گریم
تو را نمی یابم
که همسایه ی سایه ات شوم
تو را
در شعر هایم می آویزم
بنار- آبان 1376
به شاعرمهربانی ها محمدغلامی می خواست بی همراه برگه ی فرمت را به دریا بیندازی ! می خواستی درخمیازه ی این کولر بخوابی تابیداریش صبحی شودبه قیامت می خواستی امّا درکوه روبرو پشت شورابِ تفتان قوچی می چرد که پلنگ ها را تک تک ازصفحه ی مانیتوری که بغل گوش آفتاب آویزان است می بیند . می خواستی اما ازدشتستان تابوشهر بااین مرکبِ گم شده راهی ست بسیار من ! بی تو درراه بهشت صادق هم اگرباشم هرچهارراهی درجهان را پرازخون می کنم وتو می خواستی بی همراه برگه ی فرمت را به دریابیندازی ! _______________ سرگردان ساعت چهار- صفحه ی 73تا75
پری تراز« پری ِ» «فایز»
زیباتراز«صفورا»
درچشمه های «یوش»
«شاخ ِنباتِ» خواجه ی شیراز !
درچشمه های چشمم
«شیرین ِ» بیشه ها
«مارال ِ» کوه های « کلیدر»
«... !»
تورابهارنمی خوانم
امسال
بهارپاکشی می کنداز« دشتستان»
یک صحرایم
یک گل باش
«... !»
ماهواره راخاموش کن
دنیاتمام خون است
دنیاتمام تیر
دلم برای «تیر»، تنگ است
برای پیراهن ِچاکی ِ گلدارت کنار ِ«تابه» وآتش
زندگی زیردست هات
بابوی نان گندم
دراین زمانه ی وحشت
عشق های من و«مجنون»
درگور ِ«الاغانی» می پوسد و
دردفتری که نزدِ توخواهد ماند
نامت چقدرهم وزن ِ« لیلا»ست.
____________
هفته نامه ی پیغام- دوشنبه 2/3/1390 شماره ی 601
به روان استادحاج علی مرادی
دوره ی راهنمایی که بودم معلمی داشتیم که گه گاه برایمان شعرهایی می خواند. اول بار« کلاخا یادمحدویادمحدو» راازاوشنیدم وهمیشه این شعردرذهنم بودتااین که سال هابعد، شعررادیدم وبعدهم درجلساتی شاعررا . زمان گذشت ورسیدبه شبی که افتخارهمراهی با استادفرج الله کمالی ، احمدقائمی وجوادالهیاری نصیبم شد. شب وهوای خوش جنوب. درراه بحث های جالبی پیش آمد.ازاین که بعضی جریانات شعری دارندشعرراازمعناتهی می کنند و...درگرماگرم گفتگوها، رسیدیم. خورموج . منزل خالق منظومه ی کلاخا. تعدادی ازدوستان استاد، دورش جمع بودند.ازهردری سخن به میان آمد. ازفرهنگ بومی. ازکلمات ریشه ای وریشه ی کلمات دراستان. ازشعر. برای من این جلسه تنهادیدارازاستادنبودکه می خواستم ازمحضردو رکن شعرمحلی، بیاموزم. بخش عمده ای ازآن شب، همان شدکه می خواستم.استادحاج علی مرادی، ازمنظومه ی ماندگارکلاخایادمحدو خواند. شعرباصدای شاعرودرحضوراو لذت بخش است. بخش هایی از«یادگـُرگو»رانیزخواندواستادکمالی هم شعر« سی جی »راخواندومن که دوست داشتم درآن فضای سنگین ، شنونده باشم ، « اوسوکه خش بی دلل را». شب باشتاب پیش می رفت وماهمچنان می ماندیم ومی شنیدیم اماچاره ای نبود. پیرمرد، مارابدرقه کرد.بامداد، دومین ساعت حضورش رانفس می کشیدکه رسیدیم باکوله باری ازخاطره ولبخند و « یادمحدو».
این شعررادرسال 1385 سروده وپیش ازاین هم دروبلاگم گذاشته بودم . باردیگر آن راتکرارمی کنم چراکه امروز استادحاج علی مرادی سفری آغازکردوماراازتکراردیدارش محروم نمود .
تقدیم به پیشگاه آفریننده ی منظومه ی ماندگار کلاخا استادحاج علی مرادی
ای درختِ ستبر ِ کهنسال
نخل ِ تنهای سرتاستاره
گسترانیده تاکهکشان بال
بادلی تنگ
مثل ِ باران
شهد می باری ازپنگ
پای برجای
ستوار
چون بلوطی که درپهنه ی کوه
پنجه افکنده درسینه ی سنگ
ای بلندِ شکربار
هرکجایی خدایت نگهدار
___________
بنار- شهریور1385