ادبیات و فرهنگ
افشانده گیسوان
برباغ ِ نور
پیچیده درحریر
تن ِ بشکوهش را
درلابلای پولک واکلیل
وآسمان
روییده درآینه ی خاک
_______
روزنامه ی خبر- شماره 3781/ سه شنبه 10آبان 1373
سبکبال می آیی
مثل ِشعر
مرامی بری
تاطعم ِچای ِعصر
که عطر ِانگشتانت رابرمی دارد.
شعرمی چرخی
عشق خمیازه می کشد در رگ هام
توشاخه ی تردی پیچان
من
درختی سوخته
ازباغ های دور
... !
برشاخه هایم درنگ کن
آوازی بخوان
هوای رُستن دارم
توازکدام دیاری
... !
ازکدام جنوب
مثل کـُنار ِ سبز ِحاشیه ی باغ
انبوه
گنجشک های شعرم را
مهمان کن
__________________
هفته نامه ی اتحادجنوب- شماره ی 635/ 15فروردین1390
شکوه های فایز
این مقاله به بهانه ی هفتادوپنجمین سال خاموشی فایزنوشته شدو ابتدا درروزنامه ی خبر/پنج شنبه 30تیر1373، ، سپس درکتاب « فایز (دوبیتی سرای جنوب)» بنیادایران شناسی- بوشهرشناسی به کوشش دکترعبدالکریم مشایخی
انتشارات لیان- چاپ اول 1381- صفحه ی 255تا264 چاپ شد.
سر زلف تو جانا لام و میم است
چو بسم الله الرحمن الرحیم است
«محمد علی دشتی متخلص به فایز به سال 1250 هجری قمری برابر با 1209 هجری خورشیدی در کردوان یکی از روستاهای دشتی چشم به جهان گشود »1 وی روستا زاده وآزاده ای بود که «هیچ وقت دست نیاز به سوی کسی دراز نمی کرد و در برابر خان ها و فئودالها که فرمانروای مطلق بودند به تملق و مدیحه سرایی نمی پرداخت »2
وی سالهاست که بر دلها حکومت دارد و او را نه تنها در کتاب ها که در سینه ها بایدجستجوکرد. برای شناخت فایز باید مادرانی را شناخت که شیر و لالایی به فرزندان خویش می نوشانند. باید به سراغ پدرانی رفت که آهنگ دلنشین شروه ، اندوه و خستگی را با عرق از تنشان بیرون می ریزد و در یک کلام باید جنوب را شناخت .
فایز مالک تمام دو بیتی های جنوب است و سالهاست که دو بیتی هایش در سینه ها ریشه دوانیده است. فایز شاعری خونگرم و به دور از ریا و تظاهر و در یک کلام، مرد عشق و وفا ست
تو پنداری که تا گشتی ز من دور ندارم در نظر چشم تو منظور
رود از سر خیالش فایز ! آن دم که آواز سرافیل آید از صور 3
از مهمترین خصوصیات فایز ، صمیمیت و صداقت اوست . او انسانی پاک و با صفاست و مردم ساده دل و رنج کشیده در بیت بیت اشعارش ، تصویری از خویش را می یابند چرا که فایز آینه ای به پهنای جنوب است .
شعر فایز ، ساده ، بی تملق ، صادقانه و پر سوز و گداز است و در آن سخن از یار و اغیار ، وصل هجران ، وعده های بی وفا یی ها ، عشق ها و درد ها ، اندرز ها و سرزنش ها ، دنیا و عقبی ، بهار و جوانی ، پیری و پریشانی ،یأس و امید ، غم و شادی ، سفر و انتظار ، نفرین و دعا ، رسوایی و شیدایی و پریان ماه سیما فراوان است .
بی گمان هجران و فراق یار ، بیش از هر چیزی دل شاعر شوریده جنوب را به درد می آورد آنچنان که موج اندوه و هجران در تک تک دو بیتی هایش جاری است :
فراق لاله رویان ساخت کارم ربود از کف عنان اختیارم
پس از صد سال بعد از فوت فایز گل حسرت بروید از مزارم
و نیز غصه و غم آنچنان جانش را گرفته که خود را سوار بر کشتی اجل می بیند:
غم و غصه تن و جانم گرفته فراق یار دامانم را گرفته
به کشتی اجل فایز سوار است میان آب و توفانم گرفته
گاهی نیز هجران جان شاعر را به لب می آورد و هزاران تب و تاب بر وجودش مستولی می گردد:
مرا جان ، هجر جانان، بر لب آمد هزاران بار مردم تا شب آمد
دگر فایز چسان امشب کند روز که بر جانش چنین تاب و تب آمد
هنگامی که جدایی و بی وفایی یار توأمان باعث می شود که شاعر شبان و روزان در انتظار به سر ببرد اینچنین می سراید:
بیا جانا که از هجر تو زارم شب و روزان همه در انتظارم
نشیند بر سر راه تو فایز که شاید بگذری و جان گذارم
او در این راستا خود را رسوای جهان می بیند و می فرماید:
«شدم رسوای عالم بهر جانان»
و پیوسته یار را جستجو می کند اما از اینکه نمی تواند به کوی جانان برود و از فیض صحبتش بهره مند گردد، افغان می کند:
فغان کز کوی جانان دور ماندم ز فیض صحبتش مهجور ماندم
شکسته پا تن بیمار فایز طبیبم دور و من رنجور ماندم
و یا :
مرا شب تا سحر این چشم خونبار نمی خسبد ز هجران رخ یار
شب و روز از فراق یار فایز چو مدهوشان نه در خوابم نه بیدار
شاعر با وجودیکه از یار مهجور و از دیدار محروم است ، باز هم حتی حور بهشتی را« با خاک کوی دوست برابر*» نمی کند و به دیدار او در خواب قانع می گردد:
گهی در خواب بینم قد و بالاش گهی یاد آورم زلف چلیپاش
اگر بخشد به فایز حور و کوثر به غیر از یار خود نبود تمناش
ولی این قناعت هرگز باعث نمی شود که دست از جستجوی یار بردارد، او روز و شب بر سر راه می نشیند و به دیدار و وصال دل می بندد.
فایز از دست هجران دلی ریش و جانی پریش دارد. گر چه سعی می کند کسی از راز عشق او با خبر نشود، اما سرانجام زبان می گشاید که :
خبر داری به من هجران چها کرد دلم را ریش و جانم مبتلا کرد
ز مردم عشق تو پوشید فایز ولی شوق تو رازش بر ملا کرد
فایز همه جا ، جای خالی یار را می بیند خصوصاٌ هنگامی که گل را در باغ می یابد ، به یاد عزیز خویش، اندوهناک می گردد:
سحر گاهان به گلشن انجمن بود گل و نسرین و سرو و یاسمن بود
همه گل ها به گلشن جمع بودند ولی فایز نه پیدا یار من بود
و آنگاه که ایام گل سپری می شودو گل از دیده بلبل نهان می گردد ، شاعر ، بلبل مهجور را با خود همنوا می یابد و مأیوسانه چنین می سراید:
گذشت ایام گل ای بلبل زار بکن چون من ز هجران ناله بسیار
گل تو سر زند هر ساله از نو گل فایز نمی روید دگر بار
با این وجود ، مساله ای که او را بسیار متعجب می کند آن است که چگونه هجران را متحمل می شود و پهلوان هجر ، او را از پای در نمی آورد!. این هجران گاهی رنگ عرفان به خود می گیرد و با فراق عارفانه ای آمیخته می گردد:
دگر از نو نوای نی بلند است مگر چون من ز هجران گله منداست
چوفایز ناله اش بی موجبی نیست کسی دور از نیستانش فکنده است
که به نظر می رسد شاعر به این شعر مشهورمولانا نظر داشته که فرمود:
کز نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند
ادامه درصفحه ی بعد
ادامه ی مقاله ی شکوه های فایز
بی تردید ، سفر از عوامل مهم هجران و دوری از یار است. مسافرت در شعر فایز طاقت فرساست و او بارها و بارها از آن نالیده است. او سفر را سخت و دشوار می شمارد خاصه بدان جهت که باید به یار پشت کند:
سفر بر من دگر سخت است و دشوار که می بایست کردن پشت از یار
نمی آید دل خون گشته فایز گرفتم آنکه خود رفتم به ناچار
او تحمل سفر را ندارد و به ناچار دست به دعا رداشته و می نالد:
خودم اینجا دلم در پیش دلبر خدایا این سفر کی می رود سر؟
خدایا کن سفر آسان به فایز که بیند بار دیگر روی دلبر
با وجودیکه هجران ، آتشی در وجود فایز بر می افروزد باز وی خود را ناچار و مجبور به مسافرت می داند و هیچ گاه از روی میل ، از دیار یار ، هجرت نمی کند:
ز وصلت عاقبت مهجور رفتم خدا داند که من مجبور رفتم
ز شوق چشم مخمور تو فایز روان تا چشمه معمور رفتم
با این همه ، شاعر سفر کرده ، خود را مقصر نمی داند و گناه جدایی را به گردن سرنوشت می اندازد:
چرا ای دلبرحورا سرشتم چو آدم دور از باغ بهشتم ؟
به کام دل نشد فایز از او دور بشد از روز اول سرنوشتم
گر چه فایز از درد دوری یار سفر کرده ، تا قیامت داغدل است اما دردناک تر آنکه یار بی سبب از او جدا می شود:
ز دستم رفتی ای حور بهشتی مرا در آتش هجران بهشتی
نگفتی فایزی هم داشتم من بریدی بی سبب تخمی که کشتی
وفای به عهد از دید فایز بسیار مقدس است . او با وفاست و از عهد جوانی تا پیری ، در وفای دوست تقصیر نمی کند افسوس که پیاپی از یار جفا می بیند:
من از عهد جوانی تا شدم پیر نکردم در وفای دوست تقصیر
چرا فایز وفا کرد و جفا دید کنم با کوکب بختم چه تدبیر؟
و هنگامی که شاعر ، دستش از همه جا کوتاه می شود ، از بخت سیاه و واژگونش گله می کند:
در این عالم غمم از حدفزون است دلم از بهر خوبان غرق خون است
گله از تو ندارم یار فایز شکایت ها ز بخت واژگون است
شکوه ها و شکایت های فایز پایانی ندارد. او پیوسته جوانی گمشده را جستجو می کند ، افسوس می خورد که از بهشت جوانی به دوزخ پیری افتاده است و آرزو می کند که ای کاش می توانست جوانی راحتی با نرخ جان به دست می آورد :
جوان کاشکی بیع و شرا بود که تا این جان شیرینیش بها بود
جوانی خوش بهشتی بود فایز ندانم دوزخ پیری کجا بود!؟
و چون دستش از همه جا کوتاه است ، نومیدانه دست تأسف بر هم می ساید که:
جهان رفت و جوانی و چمن رفت گل نسرین و سرو و یاسمن رفت
پس از من دوستان گویند افسوس که آخر فایز شیرین سخن رفت
و امروز که بیش از صد سال از خاموشی فایزمی گذرد ، باورداریم که فایز نمرده است چرا که شاعر نمی میرد.4او در همه جای حاظر است.
«در گوشه ای پنهان از نخلستان یا علفزارهای کمیاب یا میان گز های نالان ، یا دره های عمیق کوهستان های زاگرس 5» او جاوانه در گلوی جنوب جاری است وپیوسته « سوگسارشروه از ته نخلستانهای پریده رنگ و متروک مانده و دوردست مزرعه های پریشان و دشت بادآمیز 6» شنیده می شود.
دشتستان - بنارآب شیرین- زمستان 1372
______________
1) عبد المجید زنگویی- ترانه های فایز – چاپ سوم – صفحه 50
2) همان- صفحه 52
3) تمام دو بیتی های این مقاله از همان کتاب گرفته شده است.
4) من مرگ شاعر را باور نمی کنم-احمد شاملو
5) منوچهر آتشی- گزینه اشعار انتشارات مروارید- چاپ اول- صفحه 30ی
6) همان صفحه ی 7
*- باغ بهشت وسایه ی طوبی وقصرحور
با خاک کوی دوست برابرنمی کنم/ حضرت حافظ
باتشکرازغزاله غلامی که کارتایپ این مقاله راانجام دادند.
سحرکه باغ، زنجوای آب بیداراست
به جستجوی توچشمم زخواب بیداراست
میان ِپلکِ گِزِستان، به خواب، خسته ی رود
به شورزار ِ بیابان، سراب بیداراست
من این نهفته زچشم ِ ستاره دانستم
که پشتِ خیمه ی شب، آفتاب بیداراست
چراغ ِ مرده که منزل نمی نمایاند،
بهـِل . که دردل ِ ظلمت، شهاب بیداراست
میان ِ بسترِ دیوان، چکامه می جوشد
هنوزقافله ی شعر ِناب، بیداراست
_____________
روزنامه ی خبر- شماره 3386سه شنبه15تیر1372