سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هر اندازه دانش انسان افزون گردد، توجّه وی نسبت به نفس خود، بیشترگردد و در ریاضت و اصلاح آن، کوشش بیشتری مبذول کند . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: پنج شنبه 103 اردیبهشت 6

 به یونس افشین

در مدرسه ی راهنمایی 15 خرداد طلحه بودم . داشتم در کلاس سوم تدریس می کردم که ناگهان دو هواپیمای میگ عراقی به سرعت از آسمان گذشتند . پس از آن ها ، هلی کوپتری عراقی که در فاصله ی پایینی در حال پرواز بود ، از سمت شمال و در حاشیه ی کوه های غرب طلحه پیش آمد . ارتفاع آن از کوه ها پایین تر بود . وقتی به طلحه رسید ، از روی مدرسه ی راهنمایی گذشت . آنگاه دوباره برگشت . باز هم دوری زد و بالای مدرسه که رسید ، درست در وسط حیاط مدرسه بمبی انداخت  . ما در کف کلاس ، دراز کشیده بودیم . من خیلی نگران بودم که مبادا بمبی به کلاس بخورد و همه از بین بروند . می خواستم بچه ها را بیرون بفرستم تا پراکنده شوند که در صورت خطر ، به همه آسیبی نرسد . بسیار وحشتناک بود . نزدیک ساعت 11 صبح بود . بعد از نماز صبح که خوابیده بودم ، چند خواب دیده بودم . اما این خواب ذهنم را بد جوری مشغول کرده بود تا این که روز 18 تیر ماه به برازجان رفتم . مقصدم بیمارستان بود . اهالی روستای طلحه نیز جمع بودند . آن ها آمده بودند تا یونس افشین را تشییع کنند . یونس از دانش آموزان کلاس اول راهنمایی مدرسه ی 15 خرداد طلحه بود که به شهادت رسیده بود . به جز من ، تعدادی دیگر از معلمین مدرسه نیز بودند . پیکر یونس بر فراز هزاران دست  و در میان فریاد های جنگ جنگ تا پیروزی  تشییع شد . ما نیز تا طلحه با او آمدیم  . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در پنج شنبه 95/4/24 و ساعت 6:40 عصر | نظرات دیگران()

تقدیم به روان دوست نازنینم دکتر عبدالامیر علیزاده 

 مینی بوس با سرعت تمام دشت های وسیع خوزستان را در می نوردید . درختان پراکنده کنار جاده ردیف ایستاده بودند تا آمد و رفت ماشین ها را تماشا کنند . وقتی خوب به آنان دقت می کردم ، به سمت عقب می دویدند . تا چشم کار می کرد ، دو طرف راه ، پر از بوته های خار بود . گاه چوپانانی بز و گوسفندان را در دامن خشن طبیعت رها کرده و درحالی که چوبی در دست و پارچه ای به دور سر داشتند ، ایستاده مراقب گله بودند . خانه های گلی روستاییان مرا به یاد داستان هایی می انداخت که همیشه از آن ها لذت می بردم . شاید هم بیشتر به یاد ده خودمان می افتادم که مهر این سرزمین در دلم ریشه می دواند . جای جای زنان تپاله های حیوانات را جمع کرده و به صورتی منظم روی هم چیده بودند . با دقت به اطرافم نگاه می کردم . نمی خواستم از دیدن جایی محروم شوم . اول بار بود که آن راه را می رفتم . تا مقصد فاصله ی زیادی نمانده بود . مردم با جدیت کشاورزی می کردند آب ها را به طرز جالبی به وسیله ی جوی هایی متعدد روانه ی صحرا کرده بودند  . دیدن پیرمردی بیل به دست میان مزرعه برایم لذت بخش بود . با او قرابتی داشتم چرا که من نیز فرزند رنج و کار بودم . بالاخره رسیدیم . آخرین نفری بودم که از مینی بوس پیاده شدم . برای اولین بار ، قدم به خاک گرم و گلگون شهر مقاوم و ایستاده در خون دزفول نهادم . نشانی مغازه ی آقای علیزاده را پیدا کردم . حاج غلامعلی پیرمردی مهربان و خوش برخورد بود . در اولین دیدار ، این را از چهره اش خواندم . خود را که معرفی کردم ، با گرمی خاص و خوش رویی تمام ، نشانی خانه شان را نوشت  و به من داد . دقایقی بعد ، تاکسی خیابان طالقانی را طی کرد و مقابل چهار راه ابوریحان متوقف شد . پیاده شدم . اولین کسی را که دیدم ، خودش بود . عبدالامیر علی زاده حداد از دوستان دوران تربیت معلم در شهر کرد . وقتی مرا دید ، به طرفم آمد . با هم به خانه شان رفتیم و با برادرانش آشنا شدم . گفت که 15 روز است که دکان پدرش تعطیل است و فعلا تعطیل خواهد بود . امروز پدرش کاری داشته و اتفاقی برای مدتی کوتاه ، مغازه را باز کرده . من که جز آدرس مغازه ، نشانی دیگری نداشتم ، این اتفاق را لطف خدا دانستم . پس از صرف شربت و چای و استراحتی کوتاه ، با ماشین درون شهر رفتیم . امیر به هر خیابانی که می رسید ، ویرانی های ناشی از حمله های موشکی عراق را نشانم می داد و تعریف می کرد . . او می گفت پس از هر خرابی ، مردم دوباره می سازند وگرنه دزفول پس از قریب 150 موشک ، ویرانه شده بود . . درب حیاطشان هم سوراخ سوراخ شده بود . ظهر برای نماز ، به مسجدی نزدیکی منزلشان رفتیم . مسجد نیز مورد اصابت موشک واقع شده بود . بعد از ظهر با موتورسیکلت بیرون آمدیم . ابتدا به روی پل رودخانه ی دز که از دزفول می گذشت رفتیم . زیر پل و کنار رودخانه هم رفتیم . عده ای شنا می کردند . سرعت آب زیاد بود . آب ، کف بر لب به صخره هایی که بسیار دیدنی بودند ، حمله می کرد . چند صد متر پایین دست ، حرکت آب آرام و عمقش بیشتر بود . پیرمردی چهار لاستیک بادشده ی تراکتور را به هم بسته ، و تخته ای روی آن گذاشته بود . او مردم را بر کلکی که ساخته بود ، سوار می کرد و به آن سوی آب می برد . برای این کار ، طنابی در عرض رودخانه کشیده بودند که دو سر آن در خشکی های دو سمت رودخانه بسته شده بود . پیرمرد ، طناب را با دست می گرفت و می کشید و کلک را پیش می برد . عبدالامیر ، طناب را از پیر مرد گرفت و خود ما را به ساحل مقابل برد . من دستم را در آب دز می شستم . ساحل مقابل ، کمری بلند داشت که  مردمان قدیم دزفول ، در آن خانه هایی ساخته بودند که به آن « کَت » می گفتند . آن خانه ها گاه به یکدیگر راه داشتند . یک ضلع خانه که رو به آب بود ، باز بود و سه ضلع دیگر از کمر کنده شده بود . در کف خانه ها ، پتو گسترده شده بود . خانه ها اندکی بالاتر از سطح آب ساخته شده بوذند . در قدیم ، مردم در روزهای گرم به آنجا پناه می برده اند ولی امروزه تفریگاهی بود که روزهای جمعه به آن می امدند . بسیار جالب بود . من و امیر به خانه ها سر زدیم و از کمر هم بالا رفتیم . قسمتی از رودخانه و شهر دزفول زیر نظرمان بود . وقتی به ساحل برگشتیم ، بستنی خورده و سوار بر موتور سیکلت شده و به شهر آمدیم . عصر پنج شنبه بود . دزفول سه قبرستان داشت که یکی از آن ها « شهید آباد » بود . سری به شهید آباد زدیم . شهید آباد خود سه بخش جداگانه داشت . شهدای انقلاب ، شهدای موشکی و شهدای جبهه . در بخش شهدای موشکی ، کودکان خردسال بسیار زیاد بود . برادر امیر هم که دو سال بیشتر نداشت ، جزء آن شهدا بود که زیر آوار ناشی از تخریب موشک ، از بین رفته بود . در همان حادثه ، پدرش و یکی از برادرانش را مردم زنده باز زیر آوار ، بیرون آورده بودند . خیلی دلم گرفت . وقتی برمی گشتیم ، اذان مغرب را می گفتند . به زیارت مرقد مطهر محمد بن موسی الکاظم برادر تنی امام رضا (ع) رفتیم که به آن « سبز قبا » می گفتند . می گویند که پس از شهادت ایشان ، امام رضا (ع) سه روز بالای قبرش توقف می کند و بعد می رود . جهت خواندن نماز مغرب و عشا ، به مسجدی رفتیم . پیرمردی به گویش دزفولی ، برای مردم مساله می گفت که من متوجه ی گفتارش نمی شدم . پس از نماز ، به مسجد جامع دزفول رفتیم . مسجد از بناهای تاریخی و باستانی است که در قرن سوم هجری ساخته شده و چندین بار مورد اصابت موشک واقع شده است . ضلع شمالی آن آسیب دیده بود . فراز مسجد ، پرچمی سبز ، مسیر باد را نشان می داد . همه چیز درهم و آشفته بود . فرش ها و موکت ها به هم ریخته و پوشیده از گرد و خاک بود . سری به کتابخانه ی مسجد زدیم . کارهای تبلیغاتی ناتمام ، ریخته بود . بیرون در کتابخانه ، 9 عدد گونی پر از دعای کمیل بود که زیر خاک ها خوابیده بود . از مسئول آن جا اجازه گرفتم تا به زیر زمین نیز سر بزنم . پس از عبور از 27 پله ، به کف زیر زمین رسیدیم . در زیر زمین موکتی پهن بود و چند پتو روی آن گسترده بود . به نظر می رسید که سقف زیر زمین تا کف مسجد ، حدود 5 متر فاصله باشد که پناهگاه مناسبی به نظر می رسید . هوای زیر زمین خنک بود . در گوشه ای از زیر زمین ، 7 کارتن پر از کتاب بود . من یکی از کارتن ها را باز کرده و کتابی برداشتم . دیوان شمس تبریزی بود . ساعت زیر زمین ، بیست و چهل دقیقه را نشان می داد . بیرون آمدیم . شب داماد آقای علیزاده هم آمد و نزدمان بود . او تعریف می کرد که در ابتدای جنگ ، سپاه دزفول ، 3 اسلحه بیشتر نداشت  و مردم با چاقو به جبهه می ر فتند . می گفت عراق تهدید می کرد که مردم دزفول بیرون بروید . می خواهم موشک بزنم . موشک چنین و چنان می کند . شکم پاره می کند . چشم بیرون می آورد و ... اما مردم  به خیابان ها می ریختند و راهپیمایی می کردند . الحق حماسه بود .

صبح روز جمعه از امیر و خانواده اش خداحافظی کردم و آخرین دورها را با موتور سیکلت  ، در خیابان های شهر زدیم ، برای تجدید خاطره ی آن سوی پل ، بستنی خوردیم و من عازم اندیمشک شدم . سفر به دزفول کوله بار مرا سنگین کرد و صفحاتی از کتاب خونین حماسه ی مردم را در مقابلم گشود . با همان لباس خاکی جبهه ، عصر به سوی اهواز حرکت کردم . شب به 35 کیلومتری اهواز و به جایگاهمان رسیدم . غذا گرفتم و در چادر زیر نور چراغ نشستم . هنوز یکی دو لقمه نخورده بودم که یک « بُتُل  » آمد . ( نوعی سوسک ) و در اطراف نورچراغ چرخید . هرچه منتظر ماندم ، پایین نیامد . برخاستم و روزنامه ای برداشتم تا او را بیرون اندازم . هنوز به او نرسیده بودم که از بالا سقوط کرد و درست در وسط ظرف غذا افتاد . ابتدا ناراحت شدم . دقایقی بعد ، حالم دگرگون شد . دل درد و سر درد گرفتم . احساس کردم که اگر معده ام پر بود ، حالم خیلی خراب می شد . خدا را شکر کردم و ظرف غذا را برون  خالی کردم . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در سه شنبه 95/3/18 و ساعت 10:21 صبح | نظرات دیگران()

به سوی جبهه 

 تقدیم به جلیل 

 

صبح زود به برازجان رفتم .  هنوز کسی نیامده بود . کم کم بچه ها جلوی بسیج مرکزی جمع شدند و همه چیز آماده شد . ما را به خط کردند . در یک صف منظم پشت سر هم ایستادیم . ما را با چند مینی بوس به بوشهر بردند . عصر دو باره حرکت کردیم  . ساعت ها از شب گذشته بود که به شیراز رسیدیم . مقصد ما فسا بود . در فسا ، ما را به پادگان امام حسین (ع) بردند . ساعت حدود 2 بامداد بود . آنجا هم صف گرفتیم . به هر نفر ، دو پتو دادند و به آسایشگاهی هدایت کردند . صبح روز بعد که بیدار شدیم ، نماز صبح را خوانده و دیری نگذشت که در محوطه ی پادگان به خط شدیم . تعدادی از فرماندهان آمدند و در باره ی مقررات پادگان و وظایفی که بر عهده ی ما بود ، صحبت کردند . نماز ظهر و عصر را به امامت حجه الاسلام محمدی خواندیم . قرار شد هر گاه صدای آژیر از بلندگوی پادگان شنیدیم ، با سرعت خود را به محوطه ی پادگان برسانیم . تا غروب چندین بار دویدیم و خود را به محوطه رساندیم . عصر فرمانده ی پادگان در جمع ما حاضر شد و پس از سخنرانی مفصلی ، افراد را به دو گروهان تقسیم کرد . وقتی می خواست برای هر گروهان فرمانده ای از میان بچه ها برگزیند ، پس از چند گزینه ، روی به من کرد و گفت چه مدرکی داری ؟ گفتم فوق دیپلم . گفت دنبالت می گشتم . از آن به بعد ، من به عنوان فرمانده ی گروهان انتخاب شدم . امروز لباس ، کوله پشتی و سایر وسایل را نیز تحویل گرفتم . برنامه ی پادگان به خاطر ماه مبارک رمضان ، اندکی آسان بود . صبح از ساعت چهار و نیم تا نه کلاس داشتیم و تا ساعت چهار و نیم عصر استراحت می کردیم و پس از آن تا ساعت نه و اندی آموزش می دیدم .پنج شنبه 9 خرداد 64  ،  شب یکی از نیروها مریض شد . با آمبولانس او را به شهر رساندند . من نیز به عنوان فرمانده ، همراهش بودم . وقتی برگشتیم ، دیر شده بود .  آنقدر خسته بودم که سر به بالش نگذاشته ،  به خواب رفتم . در خواب خوش بودم که آسایشگاه به تیر بسته شد . از هر طرف شلیک های پیاپی و رگبار و تیر مشقی و صداهای وحشتناک انفجار و فریاد های بدو بدو بلند شو که هیچ آشنایی با آنان نداشتیم . مربیان آموزشی که همگی پاسدار بودند ، بدون اطلاع قبلی ، ما را در وضعیت جبهه قرار داده بودند . آنان می خواستند تا قبل از اعزام ، با فضای جبهه ها آشنا بشویم . با دو ، خود را بیرون رساندم . باید تمام تجهیزات لازم را با خود می بردیم و  سریع صف می گرفتیم  . حتی کفش ها نیز باید مرتب و بند های آن بسته باشد وگرنه سینه خیز ، کمترین مجازات بود . باز ماندن یک دکمه ی پیراهنش نیز تنبیه داشت  . در چنان وضعیتی ، متوجه شدم که کوله پشتی خود را جا گذاشته ام . با سرعتی تمام برگشتم و و آن را برداشته و به صف وارد شدم . جلیل سلیمی از بچه های روستا نیز همراهم بود . با جلیل روی یک تخت دو طبقه می خوابیدیم . بودن یک هم ولایتی ، مایه ی تسکین برای هردوی ما بود . کفش جلیل ، چند شماره از کفش من بزرگتر بود . وقتی در صف ایستاده بودم ، متوجه شدم که کفش او را به پا کرده ام  اما در آن شتاب ، نه تنها فرصت بستن بندهایش را پیدا نکرده بودم  بلکه آن را لنگه به لنگه نیز پوشیده بودم . از ترس این که مسئولان متوجه شوند ، سعی می کردم پاهایم را به سمت داخل پیچ بدهم تا نوک کفش ها به هم نزدیک شوند . لبه ی شلوارم را هم طوری روی آن قرار داده بودم تا وضعیت بند های بازش خیلی معلوم نباشد . از همه بدتر این که کفش من به اندازه ی پای جلیل نبود  به همین خاطر ، نیمی از پایش در کفش و نیم دیگرش بیرون بود . قبل از این که کفش من مورد بررسی قرار بگیرد ، جلیل را از صف بیرون آوردند و آنقدر او  را سینه خیز ، پشت خیز و به حالت چرخیدن بردند که نه تنها حال خودش بد شد ، بلکه پوسته ی  قسمت جلوی کفش من نیز تا آستانه ی پارگی پیش رفت  . بعد از آن بود که شب ها را با کفش می خوابیدیم . دوروز بعد هم خبر رسید که چند نفر از نیروهایمان از گروهان فرار کرده اند . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در چهارشنبه 95/3/5 و ساعت 3:6 عصر | نظرات دیگران()

از دفتر خاطرات : 

این روزها هوای طلحه بارانی است . درختان خیس و زمین نمناک و آسمان دلخواه . اما این وضعیت همیشه شادی آفرین نیست .

بسیاری از راه های ارتباطی طلحه ، با وجود زیبایی ، صعب العبور ،  خطرناک و لیز  است . راه هایی که از کوهستان می گذرد . از فراز سنگ ها و کنار دره ها .

شب خبر آوردند که یک نفر از راه باریک کوهستانی ، لغزیده و به دره سقوط کرده . این خبر با صدای بلند اعلام شد . زن و مرد حرکت کردند . من نیز بیرون شتافتم . بیرون از طلحه . همراه با مردمی که شتابناک به سوی کوه می رفتند . چراغ های فانوس ، سرتاسر تپه ها و دامنه ها را مشبک کرده بود . مردان راه بلد به جستجو پرداختند . همه نگران بودیم . ساعت یک بامداد بود که پیدایش کردند . اسماعیل کارگر . با دوستش شب هنگام عازم طلحه بود ولی ..... . دوستش مردم را با خبر کرده بود . او را  لباس گرمی پوشاندند  و بر قاطری سوار کردند  . در شب ، روی قاطر خمیده به نظر می رسید . در حالی که سخت از او مراقبت می شد  ، به روستا آمد . خوشبختانه به خیر گذشت . 

 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در جمعه 95/2/31 و ساعت 10:1 صبح | نظرات دیگران()

مرحله ی اول دوره ی آموزش نظامی در فسا به اتمام رسید . برای مدتی کوتاه به خانه آمدم . خوبی دانش آموزانم در طلحه که هرگز نمی توانم آنان را فراموش کنم باعث شد که به آنجا بروم و با آنان دیدار کنم . بسیاری از بچه های طلحه ، فصل تابستان را همراه با خانواده ، در باغ ها و مزارع خود و بیرون از روستا سپری می کنند . یدالله خلیقی با موتور سیکلت ، مرا به باغشان برد . انگور . ابتدای رسیدن خوشه ها بود . میان انگورها قدم می زدیم . کنار درخت انگوری ایستاد و خندید . گفت اینجا خوشه ی انگوری است . هر چه نگاه کردم ، چیزی ندیدم . از من خواست تا برگ ها را کنار بزنم . کنار که زدم ، خوشه ی انگوری شاداب نشسته بود . از خوشه های دیگر رسیده تر و بزرگتر . گفت این را برای تو نگهداری کرده بودم . تمام خستگی از تنم بیرون رفت .   از  صداقت آن نوجوان ، به صفای مردم طلحه بیشتر ایمان آوردم . روز بعد به بوشهر رفتم . غروب بود . کنار دریا ، دنیا زیبا و رویایی بود . ذرّات طلایی به سمت ساحل می آمدند و من غرق در آن همه زیبایی ،  به خوشه ی انگوری می اندیشیدم که خوشه ای از محبت بود . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در چهارشنبه 95/2/15 و ساعت 12:6 صبح | نظرات دیگران()
   1   2   3      >
درباره خودم

ادبیات و فرهنگ
محمد غلامی
شعر ، خاطره ، مقاله و...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 162
بازدید دیروز: 154
مجموع بازدیدها: 462322
جستجو در صفحه

لینک دوستان
اندیشه نگار
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
بنارانه
لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی)
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
دیباچه
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
طراحی سایت و تولید نرم افزار تحت وب
پارمیدای عاشق
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
جوان ایرانی
عصر پادشاهان
ل ن گ هــــــــک ف ش !
وبلاگ شخصی مهندس محی الدین اله دادی
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
بلوچستان
رایحه ی انتظار
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
نغمه ی عاشقی
بهارانه
محمد جهانی
کانون فرهنگی شهدا
پژواک
سایت مشاوره بهترین تمبرهای جهان دکترسخنیdr.sokhani stamp
****شهرستان بجنورد****
کلکسیون تمبرخانواده شهید محمدسخنی وجمیله رمضان
+O
سایت طنز و کاریکاتور دکتررحمت سخنی
ما با ولایت زنده ایم
عمو
سلام دوستان عزیزم به وبلاگ جبهه بیداری اسلامی خوش آمدید
طراوت باران
نیمکت آخر
تنهایی......!!!!!!
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
هستی تنهاااااا.....
►▌ رنگارنگ ▌ ◄
♥نقطه سر قبر♥
.: شهر عشق :.
تراوشات یک ذهن زیبا
پیامنمای جامع
بوی سیب
سایت روستای چشام
نرگس 1
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
*×*عاشقانه ای برای تو*×*
رازهای موفقیت زندگی
دوره گرد...طبیب دوار بطبه...
برادران شهید هاشمی
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
به تلخی عسل
عشق
@@@باران@@@
دریایی از غم
غدیریه
ऌ عاشق بی معشوق ऌ
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
.:مطالب جدید18+ :.
غزل باران
wanted
آتیه سازان اهواز
دُرُخـــــــــــــــــــــــش
رویابین
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
کنیز مادر
نوری چایی_بیجار
روان شناسی * 心理学 * psychology
صاعقه
تینا!!!!
مهربانی
خیارج سرای من است
شَبـَــــــــــــــکَة المِشـــــــــــــکاة الإسلامیــــــــــة
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
دخترونه
ماه مهربان من
خودم وخودش

آشنایی با زبان تات
دلنوشته های یه عاشق!
علم نانو در زندگی
جامع ترین وبلاگ خبری
مهندسی پیوند ارتباط داده ها ICT - DCL
شایگان♥®♥
خواندنی های ایران جهان
احساس ابری
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
چیزهای جالب
متن ترانه ماندگارترین آهنگ های ایرانی
☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
جـــــــــــوکـ فــــــــــا
افسانه ی دونگ یی
محمدملکی
دوستانه
جوک و خنده
$عسل، شیرینی قلبها$
fazestan
زادگاهم بنارآبشیرین را دوست میدارم
قلب خــــــــــــاکی نوجوونی
Love
جزیره صداها
معماری
ساعت شنی
سایت گوناگون دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب پزشکی قانونی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب سالمندان دکتررحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب اورژانس دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
لوگوی دوستان
پیوندهای روزانه
خبر نامه